دو شعر تازه
عتيق الله ساحل عتيق الله ساحل

عجب صبري!

 

عجب صبري که ما داريم

گهي در دست آن بوديم

کنون در دست اين هستيم

يکي بر ما سرود سرخ مي خواند

که اين آهنگ کار و کارگردانان آزاديست

دگر با ضرب شلاق سوي مسجد رهنمون مي شد

که اين راه خدا و شيوة ايمان و آباديست

مگر ما منکر دينيم؟

يکي آمد به جبر اين ريش ما از بيخ بتراشيد

دگر آمد بروي ما دوصد نفرين ها پاشيد

يکي گفتا بلند است ريشتان کوتا نماييدش

دگر آشفت که کوتاهي قصور اهل دين باشد

و شرم مردم روي زمين باشد

عجب صبري که ما داريم.

* * *

يکي زندان ها از پيکر بي جان ما انباشت

دگر تخم تفنگ و کينه را در سرزمينم کاشت

يکي دروازه  و کلکين و فرش خانه را دزديد

دگر غمنامة هجرت بدستم داد

و امر کوچ!

-  آنجا جز پدرسک- هيچ نشنيدم

عجب صبري!

* * *

به اين هم صبر بايد کرد

به اين دموکراسي ايکه پا و سر نمي داند

سمند مست خود بر نقش استبداد مي راند

يکي در فکر نانست و دگر افسانة کاخ بلند ذلت خود خوب مي خواند

يکي در بستر خونين

دگر در سفرة رنگين

يکی مي نالد از درد و دوايش اشک خونين است

دگر مست است از دوشينه جام و ساغر و مينا

يکي در فکر يک قرص جوين از بام تا شام است

و در انديشة فرداي ناکام است

دگردر فکر کندوي زر و شب هاي پاريس است

و نور از چشم خورشيد بلند با فتنه مي دزدد

عجب صبري که ما داريم.

* * *

در اين صبري که ما داريم

زمين و آسمان با اين بزرگي آفرين ها گفت

«بړۍ» مشکل که ما از دست اين همسايه ها داريم

«بهوت» رنجي که از آزارشان ما سالها داريم

از آنسو فوج استبداد

عجب! با ديده هاي سرمه سا و سبحه و سجاده مي آيد

به زيرکاسة ايما ن يک نيم کاسه مي آرد

که من داعيي راه و رسم و آيين خدا هستم

و منجي شما هستم

ولي با راکت و با بم

به اين بيچارگي کو چارة ديگر؟

«شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين حايل»

هنوز هم صبر بايد کرد.

 

شهر تالقان، تخار، افغانستان

6 جدی 1388 خورشيدی

 

 

قفل

 

به گفتة پدرم، پدر کلان او مرد عجيبی بود

يادداشت هايش را در پوش چرمين يک کتاب می گذاشت؛

پوش چرمينه از خاطرة آن طرف قرن ها افتاده بود

کنار انبوه استخوان؛

در خرابة که روزگاری دوکان يک آهنگر شمشيرساز بود.

 

رنگ سرخ آن پوش چرمی

از رنگ خاک نم زدة خرابه متمايز بود.

مال خيلی کهنه و قديمی

اما هرچه بود مال ما بود.

تابش آفتاب و ريزش باران،

گرما و سرما،

لگدمال عابرين بی پروا و بازی کودکان

نتوانستند کوچکترين آسيبی به آن برسانند.

 

نقش بيرونی جلد چرمين آشکارا ديده می شد؛

يک قلعة قديمی با برج های بلند

و زير آن نقش،

نوشته بودند:

«قاموس نجابت».

 

درون پوش کتاب يک ورقپاره وجود نداشت

همة يادداشت ها را دزديده اند

بلی! دزديده اند

همين حالا خانة همسايه را بپاليد!

آنرا در صندوق پولادين خواهيد يافت

قفلش به رمز «وا» می شود.

 

شهر تالقان، تخار، افغانستان

21 جدی 1388 خورشيدی


January 12th, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان